بیاض

یا حق

همچنان در کلام

...اینجا

در کنار هم

برای یکبار هم که شده کمی متفاوت

کمی صبور

همین الان

سبک چون پر

پر تلاش

من او را دیده ام

بلکه درک

و با او همراه بوده ام

بارها باهاش دیدار داشته ام

چقدر صبوری کرد

تنگناها را طی

آخر به نتیجه رسید

این بهترین هدیه است

از ما برای یک دوست

شریف و با کمالات انسانی

خدا او را برقرا دارد

وما....

ما را از دیدار دوباره اش محروم نسازد


یا عطشان

با تسلیت ایام سوگواری اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام

السلام علیک یا ابا عبدالله وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی جمیعا سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم
السلام علی الحسین
وعلی علی بن الحسین
وعلی اولاد الحسین
وعلی اصحاب الحسین

 ولادت

 در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت دومین فرزند برومند حضرت على وفاطمه , که درود خدا بر ایشان باد, در خانه وحى و ولایت چشم به جهان گشود.

چون خبر ولادتش به پیامبر گرامى اسلام (ص ) رسید, به خانه حضرت على (ع ) و فاطمه (س ) آمد و اسما را فرمود تا کودک را بیاورد.اسما او را در پارچه اى سپید پیچید و خدمت رسول اکرم (ص ) برد, آن گرامى به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت.
به روزهاى اول یا هفتمین روز ولادت با سعادتش , امین وحى الهى , جبرئیل  فرود آمد و گفت : سلام خداوند بر تو باد اى رسول خدا, این نوزاد را به نام پسر کوچک هارون (شبیر)  که به عربى (حسین ) خوانده می شود نام بگذار.

چون على براى تو به سان هارون براى موسى بن عمران است , جز آن که تو خاتم پیغمبران هستى .و به این ترتیب نام پرعظمت حسین از جانب پروردگار, براى دومین فرزند فاطمه (س ) انتخاب شد.

حسین (ع ) و پیامبر (ص )

 از ولادت حسین بن على (ع ) که در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص ) که شش سال و چند ماه بعد(دهم هجری)اتفاق افتاد, مردم از اظهار محبت و لطفى که پیامبر راستین اسلام (ص ) درباره حسین (ع ) ابراز میداشت , به بزرگوارى و مقام شامخ پیشواى سوم آگاه شدند.
سلمان فارسى می گوید: دیدم که رسول خدا (ص ) حسین (ع ) را بر زانوى خویش نهاده او را می بوسید و می فرمود: تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى , تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى , تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجتهاى خدایى که نُه نفرند و خاتم ایشان ,قائم ایشان (امام زمان عج ) می باشد.
ابوهریره که از مزدوران معاویه و از دشمنان خاندان امامت است , در عین حال اعتراف می‌کند که : رسول اکرم را دیدم که حسن و حسین را بر شانه هاى خویش نشانده بود و به سوى ما می آمد, وقتى به ما رسید فرمود هر کس این دو فرزندم را دوست بدارد مرا دوست داشته , و هر که با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است. عالیترین, صمیمیترین و گویاترین رابطه معنوى و ملکوتى بین پیامبر و حسین را میتوان در این جمله رسول گرامى اسلام(ص )خواند که فرمود: حسین از من و من ازحسینم .

حسین (ع ) با پدر

 شش سال از عمرش با پیامبر بزرگوار سپرى شد, و آن گاه که رسول خدا (ص ) چشم از جهان فروبست و به لقاى پروردگار شتافت , مدت سى سال با پدر زیست . پدرى که جز به انصاف حکم نکرد , و جز به طهارت و بندگى نگذرانید , جز خدا ندید و جز خدا نخواست و جز خدا نیافت . پدرى که در زمان حکومتش لحظه اى او را آرام نگذاشتند ,همچنان که به هنگام غصب خلافتش جز به آزارش برنخاستند...
در تمام این مدت , با دل و جان از اوامر پدر اطاعت می کرد, و در چند سالى که حضرت على (ع ) متصدى خلافت ظاهرى شد, حضرت حسین (ع ) در راه پیشبرد اهداف اسلامى , مانند یک سرباز فداکار، همچون برادر بزرگوارش می کوشید, و در جنگهاى جمل , صفین و نهروان شرکت داشت.
به این ترتیب , از پدرش امیرالمؤمنین(ع ) و دین خدا حمایت کرد و حتى گاهى در حضور جمعیت به غاصبین خلافت اعتراض می کرد. در زمان حکومت عمر, امام حسین (ع ) وارد مسجد شد, خلیفه دوم را بر منبر رسول الله (ص ) مشاهده کرد که سخن میگفت. بی درنگ از منبر بالا رفت و فریاد زد: از منبرپدرم فرود آى ....

امام حسین (ع ) با برادر

پس از شهادت حضرت على (ع ), به فرموده رسول خدا (ص ) و وصیت امیرالمؤمنین (ع ) امامت و رهبرى شیعیان به حسن بن على (ع ), فرزند بزرگ امیرالمؤمنین (ع ), منتقل گشت و بر همه مردم واجب و لازم آمد که به فرامین پیشوایشان امام حسن (ع ) گوش فرا دارند. امام حسین (ع ) که دست پرورد وحى محمدى و ولایت علوى بود, همراه و همکار و همفکر برادرش بود. چنان که وقتى بنا بر مصالح اسلام و جامعه مسلمانان و به دستور خداوند بزرگ , امام حسن (ع ) مجبور شد که با معاویه صلح کند و آن همه ناراحتی ها را تحمل نماید, امام حسین (ع ) شریک رنج هاى برادر بود و چون میدانست که این صلح به صلاح اسلام و مسلمین است , هرگز اعتراض به برادر نداشت .

امام حسین (ع ) در زمان معاویه

 چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) از دنیا رحلت فرمود, به گفته رسول خدا (ص ) و امیرالمؤمنین (ع ) و وصیت حسن بن على (ع ) امامت و رهبرى شیعیان به امام حسین (ع ) منتقل شد و از طرف خدا مأمور رهبرى جامعه گردید. امام حسین (ع ) می دید که معاویه با اتکا به قدرت اسلام , بر اریکه حکومت اسلام به ناحق تکیه زده , سخت مشغول تخریب اساس جامعه اسلامى و قوانین خداوند است و از این حکومت پوشالى مخرب به سختى رنج می برد, ولى نمی توانست دستى فراز آورد وقدرتى فراهم کند تا او را از جایگاه حکومت اسلامى پایین بکشد, چنانچه برادرش امام حسن (ع ) نیز وضعى مشابه او داشت.
امام حسین (ع ) می دانست اگر تصمیمش را آشکار سازد و به سازندگى قدرت بپردازد, پیش از هر جنبش و حرکت مفیدى به قتلش می رسانند, ناچار دندان بر جگر نهاد و صبررا پیشه ساخت که اگر بر می خاست , پیش از اقدام به دسیسه کشته می شد, از این کشته شدن هیچ نتیجه اى گرفته نمی شد. بنابراین تا معاویه زنده بود, چون برادر زیست و علم مخالفت هاى بزرگ نیفراخت , جز آن که گاهى محیط و حرکات و اعمال معاویه را به باد انتقاد می گرفت و مردم رابه آینده نزدیک امیدوار می ساخت که اقدام مؤثرى خواهد نمود.
در تمام طول مدتى که معاویه از مردم براى ولایتعهدى یزید, بیعت می گرفت , حسین به شدت با اومخالفت کرد, و هرگز تن به بیعت یزید نداد و ولیعهدى او را نپذیرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاویه گفت و یا نامه اى کوبنده براى او نوشت . معاویه هم در بیعت گرفتن براى یزید, به او اصرارى نکرد و امام (ع ) همچنین بود و ماند تا معاویه درگذشت ...

قیام حسینى

یزید پس از معاویه بر تخت حکومت اسلامى تکیه زد و خود را امیرالمؤمنین خواند و براى این که سلطنت ناحق و ستمگرانه اش را تثبیت کند, مصمم شد براى نامداران و شخصیتهاى اسلامى پیامى بفرستد و آنان را به بیعت با خویش بخواند. به همین منظور, نامه اى به حاکم مدینه نوشت و در آن یادآور شد که براى من از حسین (ع )بیعت بگیر و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان .
حاکم این خبر را به امام حسین (ع )رسانید و جواب مطالبه نمود. امام حسین (ع ) چنین فرمود: انا لله و انا الیه راجعون و على الاسلام السلام اذا بلیت الامة براع مثل یزید. آن گاه که افرادى چون یزید, (شرابخوار و قمارباز و بی ایمان و ناپاک که حتى ظاهر اسلام را هم مراعات نمی کند) بر مسند حکومت اسلامى بنشیند, باید فاتحه اسلام را خواند.(زیرا این گونه زمامدارها با نیروى اسلام و به نام اسلام , اسلام را از بین میبرند.)
امام حسین (ع ) می دانست اینک که حکومت یزید را به رسمیت نشناخته است , اگر در مدینه بماند به قتلش می رسانندش, لذا به امر پروردگار, شبانه و مخفى از مدینه به سوى مکه حرکت کرد. آمدن آن حضرت به مکه , همراه با سرباز زدن او از بیعت یزید, در بین مردم مکه و مدینه انتشار یافت , و این خبر تا به کوفه هم رسید. کوفیان ازامام حسین (ع ) که در مکه به سر می برد دعوت کردند تا به سوى آنان آید و زمامدار امورشان باشد. امام (ع ) مسلم بن عقیل , پسر عموى خویش را به کوفه فرستاد تا حرکت و واکنش اجتماع کوفى را از نزدیک ببیند و برایش بنویسد. مسلم به کوفه رسید و با استقبال گرم و بی سابقه اى روبرو شد, هزاران نفر به عنوان نایب امام (ع ) با او بیعت کردند, و مسلم هم نامه اى به امام حسین (ع ) نگاشت و حرکت فورى امام (ع ) را لازم گزارش داد.
هر چند امام حسین (ع ) کوفیان را به خوبى می شناخت , و بی وفایى و بی دینیشان را در زمان حکومت پدر و برادر دیده بود و می دانست به گفته ها و بیعتشان با مسلم نمی توان اعتماد کرد, و لیکن براى اتمام حجت و اجراى اوامر پروردگار تصمیم گرفت که به سوى کوفه حرکت کند.با این حال تا هشتم ذیحجه , یعنى روزى که همه مردم مکه عازم رفتن به منى بودند و هر کس در راه مکه جا مانده بود با عجله تمام می خواست خود را به مکه برساند, آن حضرت در مکه ماند و در چنین روزى با اهل بیت و یاران خود, از مکه به طرف عراق خارج شد و با این کار هم به وظیفه خویش عمل کرد و هم به مسلمانان جهان فهماند که پسر پیغمبر امت , یزید را به رسمیت نشناخته و با او بیعت نکرده ,بلکه علیه او قیام کرده است .
یزید که حرکت مسلم را به سوى کوفه دریافته و از بیعت کوفیان با او آگاه شده بود, ابن زیاد را (که از پلیدترین یاران یزید و از کثیفترین طرفداران حکومت بنى امیه بود) به کوفه فرستاد.ابن زیاد از ضعف ایمان و دورویى و ترس مردم کوفه استفاده نمود و با تهدید وارعاب , آنان را از دور و بر مسلم پراکنده ساخت , و مسلم به تنهایى با عمال ابن زیاد به نبرد پرداخت , و پس از جنگى دلاورانه و شگفت , با شجاعت شهید شد.(سلام خدا بر او باد).و ابن زیاد جامعه دورو و خیانتکار و بی ایمان کوفه را علیه امام حسین (ع ) برانگیخت , و کار به جایى رسید که عده اى از همان کسانى که براى امام (ع ) دعوتنامه نوشته بودند, سلاح جنگ پوشیدند و منتظر ماندند تا امام حسین (ع ) از راه برسد و به قتلش برسانند.
امام حسین (ع ) از همان شبى که از مدینه بیرون آمد, و در تمام مدتى که در مکه اقامت گزید, و در طول راه مکه به کربلا, تا هنگام شهادت , گاهى به اشاره , گاهى به صراحت , اعلان میداشت که : مقصود من از حرکت , رسوا ساختن حکومت ضد اسلامى یزید وبرپاداشتن امر به معروف و نهى از منکر و ایستادگى در برابر ظلم و ستمگرى است وجز حمایت قرآن و زنده داشتن دین محمدى هدفى ندارم . و این مأموریتى بود که خداوند به او واگذار نموده بود, حتى اگر به کشته شدن خود و اصحاب و فرزندان و اسیرى خانواده اش اتمام پذیرد.
رسول گرامى (ص ) و امیرمؤمنان (ع ) و حسن بن على (ع ) پیشوایان پیشین اسلام , شهادت امام حسین (ع ) را بارها بیان فرموده بودند. حتى در هنگام ولادت امام حسین (ع ),رسول گرانمایه اسلام (ص ) شهادتش را تذکر داده بود. و خود امام حسین (ع ) به علم امامت میدانست که آخر این سفر به شهادتش می انجامد, ولى او کسى نبود که در برابر دستور آسمانى و فرمان خدا براى جان خود ارزشى قائل باشد, یا از اسارت خانواده اش واهمه اى به دل راه دهد. او آن کس بود که بلا را و شهادت را سعادت می‌پنداشت . (سلام ابدى خدا بر او باد) .
خبر شهادت حسین (ع ) در کربلا به قدرى در اجتماع اسلامى مورد گفتگو واقع شده بود که عامه مردم از پایان این سفر مطلع بودند. چون جسته و گریخته , از رسول الله (ص ) و امیرالمؤمنین (ع ) و امام حسن بن على (ع ) و دیگر بزرگان صدر اسلام شنیده بودند. بدین سان حرکت امام حسین (ع ) با آن درگیری ها و ناراحتی ها احتمال کشته شدنش را در اذهان عامه تشدید کرد. به ویژه که خود در طول راه می فرمود: من کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا. هر کس حاضر است در راه ما از جان خویش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد,همراه ما بیاید. و لذا در بعضى از دوستان این توهم پیش آمد که حضرتش را از این سفر منصرف سازند، غافل از این که فرزند على بن ابى طالب (ع ) امام و جانشین پیامبر, و از دیگران به وظیفه خویش آگاه تر است و هرگز از آنچه خدا بر عهده او نهاده، دست نخواهد کشید.
بارى امام حسین (ع ) با همه این افکار و نظریه ها که اطرافش را گرفته بود به راه خویش ادامه داد, و کوچکترین خللى در تصمیمش راه نیافت .سرانجام  رفت , و شهادت را دریافت . نه خود تنها, بلکه با اصحاب و فرزندان که هر یک ستاره اى درخشان در افق اسلام بودند, رفتند و کشته شدند, و خون هایشان شن هاى گرم دشت کربلا را لاله باران کرد تا جامعه مسلمانان بفهمد یزید (باقیمانده بسترهاى گناه آلود خاندان امیه ) جانشین رسول خدا نیست , و اساسا اسلام از بنى امیه و بنى امیه از اسلام جداست .
راستى هرگز اندیشیده اید اگر شهادت جانگداز و حماسه آفرین حسین (ع ) به وقوع نمی پیوست و مردم یزید را خلیفه پیغمبر (ص ) می دانستند, و آن گاه اخبار دربار یزید و شهوت رانی هاى او و عمالش را می شنیدند, چقدر از اسلام متنفر می شدند, زیرا اسلامى که خلیفه پیغمبرش یزید باشد, به راستى نیز تنفرآور است ... و خاندان پاک حضرت امام حسین (ع ) نیز اسیر شدند تا آخرین رسالت این شهادت رابه گوش مردم برسانند.و شنیدیم و خواندیم که در شهرها, در بازارها, در مسجدها, در بارگاه متعفن پسر زیاد و دربار نکبت بار یزید, همواره و همه جا دهان گشودند وفریاد زدند, و پرده زیباى فریب را از چهره زشت و جنایتکار جیره خواران بنى امیه برداشتند و ثابت کردند که یزید سگباز وشرابخوار است , هرگز لیاقت خلافت ندارد و این اریکه اى که او بر آن تکیه زده جایگاه او نیست . سخنانشان رسالت شهادت حسینى را تکمیل کرد, طوفانى در جانها برانگیختند, چنان که نام یزید تا همیشه مترادف با هر پستى و رذالت و دنائت گردید و همه آرزوهاى طلایى و شیطانیش چون نقش بر آب گشت .
نگرشى ژرف میخواهد تا بتوان بر همه ابعاد این شهادت عظیم و پرنتیجه دست یافت . از همان اوان شهادتش تا کنون , دوستان و شیعیانش , و همه آنان که به شرافت و عظمت انسان ارج می گذارند, همه ساله سالروز به خون غلتیدنش را, سالروز قیام و شهادتش را با سیاهپوشى و عزادارى محترم می شمارند, و خلوص خویش را با گریه بر مصایب آن بزرگوار ابراز میدارند. پیشوایان معصوم ما, همواره به واقعه کربلا و به زنده داشتن آن عنایتى خاص داشتند. غیر از این که خود به زیارت مرقدش می شتافتند و عزایش را بر پا می داشتند, در فضیلت عزادارى و محزون بودن براى آن بزرگوار, گفتارهاى متعددى ایراد فرموده اند.
ابوعماره گوید: روزى به حضور امام ششم صادق آل محمد (ع ) رسیدم , فرمود اشعارى درسوگوارى حسین براى ما بخوان . وقتى شروع به خواندن نمودم صداى گریه حضرت برخاست , من می خواندم و آن عزیز می گریست , چندان که صداى گریه از خانه برخاست . بعد از آن که اشعار را تمام کردم , امام (ع ) در فضلیت و ثواب مرثیه و گریاندن مردم بر امام حسین (ع ) مطالبى بیان فرمود.
نیز از آن جناب است که فرمود: گریستن و بی تابى کردن در هیچ مصیبتى شایسته نیست مگر در مصیبت حسین بن على , که ثواب و جزایى گرانمایه دارد.

امام باقرالعلوم (ع ) به محمد بن مسلم که یکى از اصحاب بزرگ او است فرمود: به شیعیان ما بگویید که به زیارت مرقد حسین بروند, زیرا بر هر شخص باایمانى که به امامت ما معترف است , زیارت قبر اباعبدالله لازم میباشد.
امام صادق (ع ) می فرماید:

ان زیارة الحسین علیه السلام افضل ما یکون من الاعمال . همانا زیارت حسین (ع) از هر عمل پسندیده اى ارزش و فضیلتش بیشتر است . زیرا که این زیارت در حقیقت مدرسه بزرگ و عظیم است که به جهانیان درس ایمان و عمل صالح می دهد و گویى روح را به سوى ملکوت خوبی ها و پاکدامنی ها و فداکاری ها پرواز می دهد. هر چند عزادارى و گریه بر مصایب حسین بن على (ع ), و مشرف شدن به زیارت قبرش و بازنمایاندن تاریخ پرشکوه و حماسه ساز کربلایش ارزش و معیارى والا دارد, لکن باید دانست که نباید تنها به این زیارت ها و گریه ها و غم گساریها اکتفا کرد, بلکه همه این تظاهرات , فلسفه دیندارى , فداکارى و حمایت از قوانین آسمانى را به ما گوشزد می‌نماید, و هدف هم جز این نیست , و نیاز بزرگ ما از درگاه حسینى آموختن انسانیت و خالى بودن دل از هر چه غیر از خداست میباشد, و گرنه اگر فقط به صورت ظاهر قضیه بپردازیم , هدف مقدس حسینى به فراموشى می گراید.

امید که ما در ظاهر نمانیم

هر چند که تظاهر خود در این راه قدمی بزرگ است.


یا لطیف

باید برمی‌گشتم هر چه با خود ورانداز می‌کردم راهی نبود چگونه می‌شد برنمی‌گشتم مگر می‌شد چشم پوشید

بالاخره مادر هم با گفتن من اینجا هستم تا برگردی مرا به برگشتن تشویق کرد.

تاکسی گرفتم از میدان صفائیه به میرچقماق در رفتن همه فکرم این بود که حالا اگر نباشد چه باید کرد چی می‌شد از این جعبه شیرینی چشم می‌پوشیدم

همه‌ی این ذهنیات مثل خوره بر جانم بود نفهمیدم از چه مسیری و چگونه به میدان میرچقمقاق رسیدم

پیاده شدم کرایه تاکسی را که نزدیک هفت تومان شد پرداختم و خود را به آنطرف میدان رساندم جعبه شیرینی هنوز همانجا روی کاپوت وانت نیسان که گذاشته بودم هنگام برگشت فراموش کرده بودم بردارم و سوار تاکسی شده و  رفتیم بطرف میدان صفائیه ، خوشحال شدم که بالاخره این بلای برگشتنم سر جایش بود اگر نبود مصیبت دوچندان بود چرا که هم کرایه رفت و برگشت داده بودم هم وقتم را از دست داده  هم مادرم را تنها گذاشته بودم و هم به جعبه شیرینی نرسیده بودم! افکار مالاخولیایی هم برای همین نبودن بود که خدارا شکر این یکی اتفاق نی‌افتاد.

جعبه را که برداشتم برای برگشتن دوباره چشم به خیابان برای گرفتن تاکسی شدم، به وانت نیسان تکیه دادم که صاحب ماشین از داخل مغازه ندا داد که به ماشین‌اش خط نیاندازم مثل یک بچه با ادب گفتم چشم و رفتم چند متر جلوتر به انتظار.

وقتی دوباره سوار تاکسی برمی‌گشتم تمام مسیر را می‌دیدم چیزهایی که هنگام برگشتن هیچکدام را ندیده بودم.

به میدان صفائیه یزد رسیدم آن زمانها هنوز پلیس راه یزد همان نزدیکی میدان صفائیه بود، جایی که مادر را گفته بودم همینجا بنشین و هرگز سوار هیچ ماشینی جز اتوبوس نشو ،برای رفتن به شهرمان انار، وقتی رسیدم اثری از مادر که نبود کمی جا خوردم احتمال اینکه اتوبوس سوار شده ورفته خیلی زیاد بود چند بار آن قسمت را طی کردم که ببینم‌اش ولی نبود این به دعا تبدیل شد چون مقداری پول پیش من بود مقداری پیش مادر و از صبح هرچه که خریده بودیم و خرج من پرداخته بودم و هنگام جدا شدن از هم پول تو جیبم را نگاه نکرده بودم که بفهمم که کم می‌آرم پس اگر بود کرایه رفتن به خانه را داشتم و گر نه من بودم و سه تومان پول توی جیب که کفایت برگشتن تا خانه در شهر انار را نمی‌کرد.

نه متاسفانه مادر رفته بود و این چشم چشم کردن و بالا پایین رفتن هیچ فایده نداشت باید به فکر رفتن می‌شدم.

وقتی می‌گویند فکر بچه ، پچه به همین می‌گویند که فکر کردم جعبه شیرینی را بفروشم و با پول آن کرایه رفتن به خانه را بدهم حالا اگر راست می‌گویید بگوید چرا این فکر خیلی خیلی .......... تا خیلی بچگانه بود؟؟

البته من آن زمان یک بچه هفده،هیجده ساله بیشتر نبودم ولی این فکرم به یک بچه ده ساله هم نمی‌ماند نمی‌دانم چرا اینقدر کج فکر کردم شاید فشار ذهنی برگشتن برای برداشتن جعبه شیرینی حاج خلیفه یزدی این همه مرا تحت تاثیر گذاشته بود یا چیز دیگری مثل بی‌تجربگی و یا خستگی ...

به یک مغازه میوه فروشی همانجا مراجعه کردم و از کم پولی‌ام گفتم و اینکه این جعبه شیرینی را به هر قیمتی که میل دارند بخرند و پولی بهم بدهند که بتوانم به شهرم برگردم قبول نکرد به یک دکان دیگر و .... یک نفر از این مغازه دارها گفت تنها راهت اینه که به یک قنادی یا شیرینی فروشی بفروشی، ای خدا این اطراف که شیرینی فروشی نبود حالا شروع کردیم به سوال کردن از آدرس شیرینی فروشی در آن اطراف بالاخره یک نفر گفت آن جلوتر یک شیرینی فروشی همین تازگی‌ها زده اگر بسته نباشد می‌توانی به او سربزنی، رفتم تا رسیدم شانس بدم باز بود به این خاطر می‌گویم بدشانسی شاید فکرهایی که امروز به ذهنم می‌رسد به ذهنم می‌رسید که می‌دانم نمی‌رسید پس حرفم را پس می گیرم خوشبختانه. رفتم عرض بی‌چارگی خود را کردم و با هزار منت و محنت کشی او را به خرید جعجعبه شیرینیبه شیرینی اعلا حاج خلیفه اصل یزدی که از مغازه خود حاج خلیفه کنار و روی کارگاهش سر میدان امیرچقماق با توی صف ایستادن خریده بودیم تشویق و ترغیب کردم با چیزی نزدیک نصف قیمتی کمی بیشتر آنرا خرید.

خوشحال از این همه فکر بکر خود و اینکه توانسته بودم کارم را با ذهنم یکی کرده و به منصه عمل(ظهور برسانم) در آورم.

شب شده بود و دیر ساعتی از غروب هم سپری به سر جاده روبری پلیس راه آمدیم و منتظر وسیله‌ای برای برگشتن به خانه انتظار، ای کاش آن زمانها این کوفتی موبایل بود و من هم داشتم اینقدر غصه نمی‌خوردم آه که آن زمانها غصه خوردنش هم با الان زمین تا آسمان متفاوت است (پسرم با جیب خالی می‌ره شیراز و با همین همراه کوفتی زنگ می‌زند که حساب کارت عابر بانکش را پر کنم!) ای داد ما چطوری آن وقتهاباید مواظف چارقرون پول خود می‌بودیم حالا هم باید بتوانیم هر لحظه با کارت بدون کارت با اینترنت حساب آقازاده را پر کنیم خب بگذریم!

ساعتی به انتظار اتوبوس و ماشین حسابی طی کریدم ولی خبری نشد که نشد این وقت شب دیگر از اتوبوس خبری نبود گفتیم هر ماشینی که رسید باهاش می‌ریم دیگه همه دلواپس خواهند شد اگرخیلی دیر بشه در همین ذهنیات بودم که یک خاور کنارم ایستاد بهش گفتم انار گفت بیا بالا ،بالا رفتیم نشستیم بر صندلی اتول و با سرعت نزدیک شصت کیلومتر طی طریق کردیم چشم‌مان که نه سفید شد چون آن زمانها هنوز سرعتها به نود هم نمی‌رسد که خیلی برام بد بگذره ولی بالاخره شور دیر رسیدن داشتم خیلی دلم می‌خواست ای کاش اتوبوس سوار شده بودیم راننده دمغ خاور فقط از خوردن حرف می زد مثل کسی که سالها گرسنگی خورده ولی شکم جلو آمده‌اش چیز دیگری می‌گفت با همه این حرفها رسیدیم به مسجد ابوالفضل ایستاد جلو قنادی (همین یکی هم بیشتر نبود) برو باقلوا یزدی بگیر بیار مثل اینکه به نوکرش دستور می‌ده خب پایین شدم و به قنادی گفتم ده تومان باقلوا یزدی پیش خودم گفتم کرایه اتوبوس همینقدر هست پس با لطف می‌زنیم پای کرایه‌اش چرا که یک ماشین خاور باربری باید کرایه خیلی کمتری از یک اتوبوس بگیرد.

سوار شدیم و او می‌لپاند و ما نگاه می‌کردیم خب به این امید که پای کرایه است و ما باید فقط نگاه کنیم در عالم بچگی می‌گفتم حالا اگر یک لقمه به من تعارف کند که بیشتر از پول کرایه‌اش که هست پای آن ولی این حرفها فقط در ذهن من بود و در فکر او راهی نداشت!

بالاخره ساعت از یازه شب گذشته رسیدم انار از کنار مغازه سوپری میرزایی که ماشین می‌گذاشت غلام میرزایی را دیدم که داشت با یک نفر صحبت می‌کرد گفتم بدبخت می‌آمدی اینجا و پول کرایه را از غلام (یا یک غلام دیگر)قرض می‌کردی یزد هم اینقدر خودت را معطل کرایه نمی‌کردی.ای داد از فکر پس، نوش داروی بعد از مرگ سهراب. انسان همیشه می‌خواهد مشکل در همان زمان بوجود آمده حل کند در حالی کمی حوصله و فکر در مورد آینده یا گذشته شاید بتواند چاره دیگری بی‌اندیشد.

وقتی گفتم همینجا پیاده می‌شوم راننده شکمو که باقلاواها را خورده بود و بهم تعارف نکرده بود و دق من را در آورده بود با یک نگاه سردی که مثلاً اینجا جای ایستادن نیست مقداری جلوتر وایستاد وقت پائین شدن گفت کرایه، گفتم کرایه‌ات چند می‌شه نه گذاشت نه برداشت گفت 10 تومان خیلی دمق شدم انتظار داشتم بگوید قابل ندارد دست‌ات درد نکند که شیرینی خریدی و ... با همان زبان بچگی که گیچ بودم گفتم چند، ده تومان، گفتم اتوبوس هم کرایه‌اش ده تومونه گفت: می‌خواست با اتوبوس بیایی کمی در خودم جرئت یافتم پس می‌شد حرف زد یا حتی چانه زد گفتم: ولی... گفت:ولی نداره رد کن بیا من درب ماشین را باز کردم و پائین شدم ولی هنوز انتظار داشتم که راننده وضع مرا درک کند و پول باقلوا را بحساب کرایه بگیرد و یا بگوید چقدر شده و از کرایه کم کند، ظاهراً خبری نبود ، با ناراحتی دست کردم توی جیب و ده تومان بهش دادم ولی در دلم هم ناراحت بودم و هم ناراضی..... ای خدا از جماعت بی انصاف.... و خدا حافظ .ماشین حرکت کرد رفت و من با چشمان حیرانم آنرا بدرقه دیگر هیچ چیز قابل گفتن و شکایت نبود کار از کار گذشته بود برایم آن ده تومان خودش بیست تومان آب خورده بود یک بیست توان آبخورده هم خرج باقلوا چهل تومان می‌شد با یک اتوبوس 4بار رفت یزد و برگشت همه با یک خاور لکنته دود شد به هوا بچه و غصه چیز دیگری دنباله نداشت.ای کاش کمی لاقل چانه زده بودم کاش پول بهش نداده بودم و ... ولی فایده نداشت...،کاش از خواب بیدار می‌شدم نه من خواب نبودم و اینها همه واقعیت بود که داشت صورت می‌گرفت و من بازیگر آن!

بالاخره رسیدیم خانه خسته و کوفته از صبح در یزد از ملاقات در بیمارستان گرفته و خرید و رفت و آمدهای بی‌جهت و حماقت در برابر راننده خاور و هزار کار بد انجام داده دیگر حالا هم باید پاسخ گوی خانواده باشم.

خدا کند مادر رسیده باشد وگرنه روزگار نداشتم.

خدا را شکر که رسیده بود.

ازش پرسیدم خوب ما را بی پول گذاشتی و آمدی؟

نگاهی کرد و فهمید که برمن نزار چی گذشته ولی از جوابش که چگونه برگشته بود و حرف مرا عمل نکرده بود هاج و واج موندم.


یا ضامن آهو

میلاد مسعود هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت حضرت امام رضا علیه‌السلام بر همه شیعیان و دوستداران اهل بیت(ع) مبارک باد

در پست میلاد رضوی زندگی آن امام همام را بیان داشتیم در اینجا از مادر مکرم آن حضرت می‌آوریم

*چگونه بانو «تکتم» به محضر امام موسی کاظم(ع) رسیدند:

آن بانوی طاهره، در سال 147 هجری قمری، یعنی تقریباً در همان سالی که وجود نازنین امام کاظم(ع) در سن 19 و یا 20 سالگی به سر می‌برند، در میان کاروانی که کنیزان و برده‌هایی را از شمال آفریقا (از شهر مریس) برای فروش به آن شهر آورده بود، وارد شهر مدینه شد.

در آن کاروان، برده‌ها و کنیزان زیادی برای فروش وجود داشتند و این بانوی بزرگوار نیز در آن کاروان، به عنوان یکی از کنیزان فروشی حضور داشتند.

همچنین در منابع مربوطه آمده است: آن بانوی بزرگوار، به هنگام ورود کاروان به شهر مدینه، به شدت بیمار بوده‌اند، به گونه‌ای که صاحب کاروان، او را از کنیزان فروشی دیگر جدا کرده بود و به همین خاطر هم بود که وقتی امام کاظم(ع) برای بار اول، جهت خریداری کردن وی به آن کاروان سر زد، صاحب کاروان آن بانو را به وی نشان نداد و یا حتی وقتی که بعداً امام(ع) از صاحب کاروان، او را خریداری کرد، اصحاب و یاران امام(ع) از اینکه آن حضرت، یک کنیز بیماری را با آن همه اصرار و قیمت بالا، خریداری کرد، تعجب کردند.

نجمه خاتون در بحبوحه شرایط سخت سیاسی وارد مدینه شد

*اوضاع شهر مدینه و منزل امام کاظم(ع) به هنگام ورود کاروان به شهر :

ـ کاروان مربوط به آن بانوی طاهره، در سال 147 هجری قمری وارد شهر مدینه شد و از طرفی دیگر، چنان‌که در منابع تاریخی ذکر شده است، وجود نازنین امام صادق(ع)، در سال 148 هجری قمری، یعنی تقریباً یک سال پس از ورود این کاروان به شهر مدینه، توسط زهری که از ناحیه حکومت عباسی به او خورانده شد، مسموم و به شهادت رسید.

به همین خاطر، وقتی آن بانوی مکرمه وارد شهر مدینه شد، هنوز امر خطیر امامت و ولایت امت، به امام کاظم (ع) منتقل نشده بود، این دوره از تاریخ اسلام، چنان‌که در منابع معتبر تاریخی آمده است، در واقع پر آشوب‌ترین و پر فتنه‌ترین دوره تاریخ اسلام به حساب می‌‌آید.

در این دوره از تاریخ، دو خاندان فاسد بنی‌امیه و بنی‌عباس در دسته‌ها و جناح‌های مختلف، به شدت رو در روی هم قرار گرفته‌ بودند و جنگ‌ها و خونریزی‌های زیادی، ‌هر روز به گوش مردم مسلمان می‌رسید.

بنی امیه که قریباً تا چند دهه قبل از این، به اوج قدرت و سلطنت بر ممالک عربی دست یافته بودند و ظلم و ستم آنها در حق شیعیان و علویان به اوج خود رسیده بود، هم‌اکنون به بهانه مقابله با دشمن سرسخت خود، یعنی خاندان بنی‌عباس، از کشتن علویان و شیعیان و مردمان مظلوم، هیچ ابایی نداشت و برای دفاع از قدرتی که در دست داشت، دست به هر فتنه‌ای می‌زد.

در اواخر عمر شریف امام صادق(ع) بنی عباس بر بنی‌امیه غالب شدند و توانستند قدرت را از چنگ آنان بیرون بیاورند و سرانجام، منصور عباسی که حاکمی بسیار ظالم و مستبد و فاسد بود، بر اریکه سلطنتی تکیه زد و آن‌گاه همه کینه‌ها و عداوت‌های خاندان عباسی را از علویان و خاندان اهل‌بیت(ع) ظاهر ساخت و تا می‌توانست به ظلم و ستم در حق آنان و به قتل و کشتارشان اقدام کرد.

بنابراین در این دوره از تاریخ،‌ خانه امام(ع) کاملاً تحت نظارت و محاصره دستگاه فاسد حکومتی بود، به گونه‌ای که کوچکترین ارتباط اصحاب و یاران و علویان با این خانه، تحت کنترل بود و معمولاً به قتل و اسارت اصحاب می‌انجامید.

مادر امامان هفتم و هشتم از اهالی اندلس بودند

*مادر امام کاظم(ع) نیز از اهالی اندلس بودند:

ـ مادر امام کاظم(ع)، حمیده خاتون در ابتدا کنیزی بودند که از منطقه‌ای از مناطق شمال آفریقا و از حوالی اندلس (اسپانیای فعلی) از قومی از اقوام بربر، برای فروش وارد مدینه شده بود و وجود نازنین امام باقر(ع) او را خریداری کردند و سپس او را به همسری فرزند معصومش امام صادق(ع) در آوردند.

این زن در واقع، معلم و مربی بانو تُکتَم، مادر حضرت معصومه(س) نیز به شمار می‌رود و در حقیقت به نوعی، هم‌ولایتی آن بانو نیز محسوب می‌شود؛ چرا که هر دو بانوی بزرگوار از همان حوالی اندلس و نَوب (از نواحی شمال آفریقا) به عنوان کنیز، به مدینه آورده شده بودند و سپس از قضای لطف ‌آمیز پروردگار متعال، ‌افتخار ورود به منزل امام معصوم(ع) را کسب کردند و در نهایت، به نکاح بهترین مخلوقات روی زمین در آمده‌اند.

*حمیده خاتون، از کنیزی تا بزرگترین عالمه دین:

بانو حمیده خاتون زنی بسیار دانشمند، فقیه، عالمه و آشنا با معارف بلند دینی بود، او به بسیاری از احادیث معصومین (ع)، به ویژه نسبت به احادیث صادر شده از زبان مبارک امام صادق(ع) آگاه بود و حتی به نشر و ترویج و نقل احادیث آن امام بزرگوار به خصوص در میان بانوان مسلمان می‌پرداخت.

مرحوم شیخ عباس قمی، صاحب کتاب مشهور مفاتیح الجنان در کتاب دیگرش منتهی الآمال چنین می‌نویسد: آنچه بر من از برخی روایات مفهوم شد، آن است که آن مخدره، چندان فقیهه و عالمه نسبت به احکام و مسائل دین بوده است که وجود نازنین حضرت صادق(ع) زن‌های جامعه را که در مسائل دینی از آن حضرت سئوال می‌کردند، به آن بانوی مکرمه ارجاع می‌دادند تا مسائل خود را از او سوال کنند.

رؤیای صادقانه امام کاظم(ع) قبل از ازدواج

*ماجرای آن رؤیای صادقانه‌ای که امام موسی کاظم(ع) قبل از ورود نجمه خاتون به مدینه دیدند:

ـ برخی از محدثین و مؤرخین در منابع مربوط به زندگانی امام کاظم و یا امام رضا(ع) نوشته‌اند؛ در همین اوضاع و زمان بود که وجود نازنین امام کاظم(ع) در شبی از شب‌ها، جد اعلای خود حضرت رسول اکرم(ص) و همچنین جد بزرگوارش حضرت علی(ع) را در خواب دید که آن دو حضرت، پارچه‌ای ابریشمی به همراه خود داشتند و وقتی آن را باز کردند، در میان آن پیراهنی بود که آن را به دستان مبارک امام کاظم(ع) دادند و امام(ع) وقتی آن پیراهن را نگریست، دید که عکس دختری نورانی و خوش‌سیما بر روی آن نقش بسته است.

آن‌گاه حضرت رسول اکرم(ص) و حضرت امیرالمومنین(ع) خطاب به آن حضرت فرمودند: ای موسی، بدان که از این کنیز، بهترین انسان‌های روی زمین برای تو متولد خواهد شد و سپس فرمودند: «ای موسی! هرگاه که آن مولود به دنیا آمد، نام او را علی بگذار».

و فرمودند: (ای موسی) همانا خداوند متعال به واسطه آن مولود "یعنی وجود نازنین امام علی بن موسی الرضا(ع)" عدالت و رأفت و رحمت خود را برای خلائق خود آشکار خواهد کرد؛ خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند و وای بر حال آن‌که با او دشمنی کرده و او را تکذیب کند.

*ماجرای ورود بانو تکتم به خانه امامت :

ـ «هاشم بن احمر» راوی این ماجرا، قضیه را چنین تعریف می‌کند:

روزی امام کاظم(ع) مرا به حضور خود طلبیدند و از من سوال کردند: آیا خبر داری که به تازگی کاروانی از حوالی مغرب کنیزانی برای فروش وارد مدینه کرده است؟

من عرض کردم: نه فدایت شوم، من خبر ندارم.

آن‌گاه امام (ع) فرمودند: چرا، به تازگی کاروانی وارد شهر شده است، آماده شو، تا نزد آن کاروان برویم.

پس من به همراه آن حضرت راه افتادیم و آن کاروان را در شهر پیدا کردیم، وقتی از صاحب کاروان سوال کردیم، فهمیدیم که تنها هفت کنیز از آن کاروان باقی مانده است و فعلاً به فروش نرسیده‌اند.

صاحب آن کاروان، وقتی قصد قصد امام (ع) را برای خرید کنیز متوجه شد، همه آن ده کنیز را یک یک به آن حضرت نشان داد، ولی امام (ع) هیچ کدام از آنها را نخواست و گویا به دنبال یک کنیز خاصی می‌گشت، پس، از آن مرد پرسید: آیا کنیز دیگری به همراه داری؟

آن مرد گفت: نه، کنیز دیگری ندارم.

آن حضرت فرمودند: چرا، باید کنیز دیگری هم به همراه داشته باشی!

من از این سخن امام تعجب کردم تا اینکه پس از چندین بار پرسش امام(ع)، سرانجام آن مرد گفت: به خدا، من هیچ کنیز دیگری به همراه ندارم، مگر یک کنیزی که هم اکنون بیمار است و به درد شما نمی‌خورد.

امام(ع) فرمودند: همان کنیز را برای من بیاور.

برده فروش از آوردن آن کنیز امتناع می‌کرد و من تعجبم از این اصرار امام، رفته رفته زیادتر می‌شد.

پس از آن‌که چندین مرتبه آن برده فروش، حرف امام(ع) را زمین انداخت، آن حضرت به منزل خود برگشت، ولی فردای آن روز دوباره مرا به سراغ آن مرد فرستاد تا به هر قیمتی که شده،‌ آن کنیز را برای او خریداری کنم.

پس من دوباره نزدیک آن کاروان رفتم و پیغام امام(ع) را به صاحب کاروان رساندم، آن مرد در پاسخ گفت: مانعی نیست، ولی بدان که قیمت آن کنیز بسیار گران است.

من پس از آن‌که دیدم، آن مرد روی حرفش محکم ایستاده است، گفتم: مشکلی ندارد و بالاخره با بهایی بسیار زیادتر از بهای یک کنیز معمولی، او را خریداری کردم.

اما در همان موقعی که می‌خواستم آن کنیز را به منزل امام(ع) ببرم، آن مرد مرا صدا زد و از من پرسید: راست بگو، آن مردی که دیروز همراه تو بود، چه کسی بود؟

من گفتم: او مردی از بنی هاشم بود.

پرسید: از کدام سلسله بنی‌هاشم؟

گفتم: همین اندازه بدان که او از بزرگان دین اسلام است.

آن‌گاه آن مرد گفت: من نمی‌دانم که او چه کسی است، ولی بدان که من این کنیز را از دورترین بلاد غرب خریداری کرده‌ام، روزی زنی از اهل کتاب، این کنیز را دید و از من پرسید: این کنیز را از کجا آورده‌ای؟

من به او گفتم: من این کنیز را برای خودم خریده‌ام و قصد فروش آن را ندارم.

گفت:‌ چنین کنیزی سزاوار نیست که در نزد امثال تو باشد، بلکه باید این کنیز نزد بهترین مرد روی زمین باشد و همانا از آن مرد، ‌پسری به وسیله این کنیز به دنیا خواهد آمد که اهل مشرق و مغرب زمین، همگی از او اطاعت کنند.

هشام می‌گوید: من آن موقع، معنی کلام او را نفهمیدم، ولی بعداً که امام(ع)، آن رؤیای خود و همچنین علت خریداری آن کنیز را برای من بیان کرد، فلسفه آن را متوجه شدم.

سپس هشام می‌گوید: آن‌گاه من آن کنیز را به منزل امام کاظم (ع) بردم، وقتی به خانه آن حضرت رسیدم، دیدم که آن حضرت با اصحاب خود نشسته‌اند و مشغول بحث و گفتگو هستند.

پس من سلام کردم و همه ماجرا را که آن برده فروش به من گفته بود، برای آن حضرت بازگو کردم، آن‌گاه یکی از اصحاب امام(ع)، فلسفه خرید آن کنیز را از خود آن حضرت سوال کرد

آن حضرت در جواب فرمودند: به خدا سوگند که من این کنیز را جز به فرمان خداوند متعال خریداری نکردم و همانا از طرف خداوند متعال، من به خرید او، امر شدم.


یا غفار

رسول اکرم صلی الله علیه واله و سلم:

از قرض گرفتن بپرهیزید، زیرا اندوه شب است و خواری روز.

امام هادی علیه‌السلام:

نعمتها را به خوبی در اختیار دیگران قرار دهید و با شکرگزاری از آنها،نعمت را افزایش دهید.

پروردگار  دنیا را سرای آزمایش ساخته و آخرت را سرای رسیدگی.

فقر یعنی آزمندی نفس و نا امیدی بسیار.

مردم در دنیا با اموالشان و در آخرت با اعمالشان هستند.

حکمت اثری بر دلهای فاسد نمی‌گذارد.

فروتنی آن است که با مردم چنان کنی که دوست داری با تو چنان باشند.

سخن 27   سخن 26 سخن 25 سخن24 سخن 23 سخن 22 سخن21 سخن20 سخن19 سخن 18 سخن17 سخن16 سخن 15 سخن14 سخن 13 سخن12 سخن11 سخن10 سخن9 سخن8 سخن 7 سخن 6 سخن5 سخن4 سخن3 سخن2 سخن1


یا رئوف

دستی که پنهان بود

راهی که بی نشان بود

دلی که تنها بود

جایی که خراب بود

سری که پر درد بود

خانه‌ای که پر صدا بود

تنها یک نشان داشت

پیدا کردن‌اش آسان بود.


یا حق

وَالسَّمَآءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ
وَالْیَوْمِ الْمَوْعُودِ
وَشَاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ
قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ
النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ
إِذْ هُمْ عَلَیْهَا قُعُودٌ
وَهُمْ عَلَى‏ مَا یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ
وَمَا نَقَمُواْ مِنْهُمْ إِلَّا  أَن یُؤْمِنُواْ بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ
الَّذِى لَهُ مُلْکُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاللَّهُ عَلَى‏ کُلِّ شَىْ‏ءٍ شَهِیدٌ

سوگند به آسمان که داراى برجهاى بسیار است.
به روز موعود سوگند.
به شاهد و مشهود سوگند.
مرگ بر صاحبان گودال (پر آتش).
همان آتش پر هیزم.
آنگاه که آنان بالاى آن نشسته بودند.
و تماشاگر شکنجه‏اى بودند که نسبت به مؤمنان روا می‌داشتند.
آنان هیچ ایرادى به مؤمنان نداشتند، جز آنکه به خداى عزیز و حمید ایمان آورده بودند.
آن که حکومت آسمان‏ها و زمین براى اوست و خداوند بر هر چیز گواه است.

1-9بروج

إِنَّ الَّذِینَ فَتَنُواْ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ ثُمَّ لَمْ یَتُوبُواْ فَلَهُمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَلَهُمْ عَذَابُ الْحَرِیقِ

همانا کسانى که مردان و زنان با ایمان را مورد آزار و شکنجه قرار دادند و توبه نکردند، پس براى آنان عذاب دوزخ و همچنین عذاب سوزان است.

10-بروج

وقتی مسلمانان میانمار در حال سوخته شدن توسط بودائیان متعصب هستند وقتی یادمان است که سازمانهای عریض و طویل در جهان برای احقاق حقوق بشر به در و دیوار می‌زننداخدود یا هولوکاست

اما هیچ سخنی از یک نسل کشی در یک کشور نمی‌شود

و رئیس جمهور این کشور اقلیت مسلمان این کشور را شهروند این کشور نمی‌داند و بهتر است بگویم بشر نمی‌داند

وقتی در کشورهای طرفدار بشر! آزار به یک حیوان را بر نمی‌تابندمیانمار و سوزاندن مسلمانان

اما سوختن زن و بچه و بزرگ و کوچک یک گروه بشر فقط بخاطر مذهب سوخته می‌شوند و صدای این سازمانها بلند نمی‌شود که هیچ خود را بخواب زده‌اند که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده و نمی‌دهد

خانم گیرنده جایزه صلح نوبل(بهتر است که جایزه آبروریزی بشر برای صلح نام بگیرد) خانم «آنگ سوچی» که مثلا نماد صلح خواهی در این کشور است از این برخورد هم کیشانش با مسلمانان حمایت می‌کند و مسلمانان را شهروند میانمار نمی‌داند باید به عمق این جایزه و اهداف آن پی برد!

بشر کیست و انسان کیست؟

بهتر است بگوئیم آدم کو؟

آیا در این جهان پر از صداهای گنده برای یک اقلیت جهانخوار چیز دیگری هم هست؟

واقعا باید گفت یک هولوکاست است وقتی انسانها را در برابر دوربین‌های مختلف به آتش می‌کشند و هیچ کس هیچ اعتراضی ندارد

جرم این انسانهای بی‌گناه چیست جز مسلمان بودن؟

 

وای بر ما و این نظم جهانی

وای بر ما و این همه بی‌عدالتی

وای بر ما و این همه نداشتن اراده

وای بر ما و سرگرمی‌های دنیایی

چه شده است ما را

چگونه می‌توانیم نام خود را مسلمان بگذاریم و انسانی را در حال آتش گرفتن بدست یک بودایی(ضد بشر) مشاهده کنیم

چه شده است ما را

چگونه ساکت نشسته‌ایم

.....

از این وضع باید آتش بگیریم

و سوز درونمان یک لحظه ما را در جا نگه ندارد

.... چه شده ما را

چه باید کرد....

چه باید دید در قرن بیست و یک

قرنی که بشر خیلی از دوران اخدود دور شده است ولی مثل اینکه هنوز همانجاست

وای بر ما

که در چنین جهانی زندگی می‌کنیم و زنده‌ایم.

ماه ضیافت خداست

اگر در دعای خودمان این خفت را یاد نکنیم و این غفلت را

و یاد این انسانهای سوخته شده و درحال سوختن و کشته شدن نباشیم باید نام خود را از انسان حداقل تغییر دهیم

خدایا ما را از این وضع جهان نجات بده! و کسانی که این انسان سوزی را انجام داده و کسانی که حمایت کرده‌اند و کسانی که دلشان سوز این سوخته‌ها را ندارد یکجا خالد در آتش خشم خود نما!