الهی بامید تو
جملگی جمع شدیم که کاری بکنیم
ناگه جمله درافتاد که کجایم
شرمنده این همه کاری شدیم
که مانده در پی یک جمله و نیم
الهی بامید تو
جملگی جمع شدیم که کاری بکنیم
ناگه جمله درافتاد که کجایم
شرمنده این همه کاری شدیم
که مانده در پی یک جمله و نیم
یا قیوم
شهری که آشوب دارد
نیاز به شورش ندارد
یا حی
تا می شود صحیح
هرگز نباشید دروغ
غم عالم از ناراستی است
این اولین و آخرین پله نصایح است
هر پندی تو را دهند جز این نیست
درست باشید
و نادرست هرگز
یا رئوف
پیکی است در کنار
همچون باد در گذر
همراه با دریا
چونان باران
لطیف و بی صدا
انگار می بارد بر سر ما
هر با که او را دیده ایم
شک نداشتیم که.....
این است مهربان دستان او
اوی که الان نیست در بر
ولی جوشش دلش همراهی مان می کند
چون کوه سخت است با دشمن ات
لیک چنین نرم سختی ندیده کس
مگر همین باشد مهربان مادر
.... چه شد که نیست امروز
و فرداها بی او باید کرد سر
و من مانده ام چقدر؟
این هست سخت تا آخر
باشد دعای او در گذر آن
بازهم آسان کند برایت شداید را
.... درود بر تو باد همیشه و همه جا
حتی گاهی که نیستی
چونان شمع می سوزی انگار
داری گرمای بی نهایت .مادر.
یا ذوالجلال و الاکرام
اینک بین دو زمان بودم
خوبی و بدی
کمی قبل شر و کمی بعد خیر
عالم همه در تضاد است
گرچه بدون تضاد مفاهیم گم هستند
تا سیاهی نباشد مسلم سفیدی مفهوم نخواهد شد
و ما تاریکی را بدون نور و روشنایی درک نکنیم
و انتظار این است که اتفاقات نیز چنین باشند
هستی در برابر نیستی
دارا در مقابل نادار
و غنا همراه فقر
و این داستان ادامه دارد
اگر ما درک کنیم
هر تولدی معنی خواهد داشت اگر مرگی باشد
این برای دنیای فانی کافیست تا فهم کنیم
بودن و نبودن را ....
.....اگر کمی صبور باشیم.
یا رحمان
شب چله بلندترین شب سال است
و روزش کوتاه ترین روز
یعنی در این دنیا همه چیز به هم وصل است وقتی یک چیز بدست می آوری یک چیز دیگر از دست می دهی.
وقتی یک چیز بلند می شود بناچار یک چیز دیگر کوتاه شده است.
بزرگی پیدا نمی شود مگر در کوچک شدن.
وقتی آن قدیم ها را یاد می کنیم خیلی دوست داشتم که دوچرخه داشته باشم که اگر داشتم چه نقشه ها که به آن نمی کشیدم در همان عالم بچگی و در عالم خیال چه ها که نمی کردم
بالاخره دوچرخه هم پیدا کردم یعنی خریدم ولی نمی دانم چرا آن کارها که برایش نقشه داشتم عملی نشد. لذا گفتم چنین می کنم اگر موتور(سیکلت) پیدا کنم!
بالاخره بعد از سالها موتور هم خریدم اما دریغ از آن نقشه ها که برای داشتن آن کشیده بودم.
گفتم اگر یک ماشین بخرم ..... چند سال بعد با هر زحمتی بود ماشین خریدم
ولی کارهایم باز لنگ بود لنگ ماشین نبود لنگ چیز دیگری بود.
چرخ(دوچرخه) می خواستم تا بعد از برگشتن از مدرسه بروم کمک پدرم ولی در برگشتن هیچ تاثیر قابل ملموسی که وقت اضافه بیاورم نداشت
یا تصادف می کردم یا بخاطر حواس پرتی بزمین می خوردم و ... بالاخره وقت اضافه نمی آوردم بماند کم هم می آوردم.
موتور هم نتوانست کاری از پیش ببرد از سوز سرما باید لباس بسیار بپوشی و کلاه و دستکش بدست کنی و هزار کاری که همه وقت را می گرفت.
ماشین این مشکلات را رفع می کرد اما مشکلات دیگری ببار آورد پارکینگ می خواست جاگیر بود در و تو کردنش وقت می برد و هرچه بود وقتی برایم اضافه نگذاشت که نقشه هایم را پیاده کنم
و این قصه همچنان ادامه دارد.
.... روزی از یک تراکتوری خواستم که بیاید زمینم را تیلر کند
از هزار وعده خوبان یکی وفا نکند
وعده داد نیامد زنگ زدم نیامد قول زمان دیگر داد
باز به وقت دیگر وعده کرد و باز هم نیامد
آنقدر اینطرف و آنطرف کرد که زمین خشک شد و قابلیت تیلر کردن را از دست داد ولی او نیامد ... تصمیم گرفتم خود با دست انجام دهم چون مقدار زمین خیلی نبود و همین باعث شده بود که تراکتوری صرفش نکند بیاید و می خواست در یک وقت مازاد مثلا وقتی از سر یک کار می آید انجام دهد که جور نمی شد!
آب بعدی از همان روزی که قابلیت گرداندن زمین با دست را داشت رفتم و کندم و چند روزی نشده تمام شد برای خودم هم باورکردنی نبود ولی هیچ ناراحت بدقولی و پشت سر هم زنگ بزن بیا و ... پیدا نکردم و کارم تمام شد بالاخره از دفعه قبل برایم راحت تر بود فهمیدم وقتی یک چیز را بخواهی می شود وقت هست ولی بطریقی ناخواسته ما آنرا از دست می دهیم.
بجای اینکه خودمان کارمان را انجام دهیم با تلف کردن وقت می خواهیم دیگران کارمان را انجام دهند.
چله برایم یک نشان است روز کوتاه و شب بلند
وقتی که شبها کوتاه می شود روزها بلند می شود
همیشه وقتی یک جا کوتاه می آوریم حواسمان باشد یک جا بلند گذاشته ایم
نمی شود در این دنیا چیزی را کسب کرد ولی چیزی را از دست نداد.
بچه که هستیم می خواهیم بزرگ شویم چون دیگر مدرسه و مشق نداریم
اما سختی هایی را خواهی دید که آروز می کنی کاش بچه می شدی و مشق می نوشتی و این افکار و بدبختی ها را نداشتی
وقتی دندان داشتیم چیزی برای خوردن نداشتیم چون کم پول بودیم
حالا که پول خریدن و خوردن داریم دندان نداریم
وقتی چشم داشتیم چیزی ننوشتیم و نخواندیم حالا که می خواهیم بخوانیم و بنویسیم چشم نداریم چشم داریم دید نداریم و.....
وقتی که پای رفتن داشتیم نرفتیم
حالا که از پا افتاده ایم هوس رفتن کرده ایم!
بنام حق
این یک وسیله است
بسیار ساده و دم دستی؛
یک چوب و یک تکه طناب،
برای تادیب بود.
در زمانی نه چندان دور!
گاهی انسان فکر می کند که این وسیله را در مورد مدیران دولتی بکار بگیرد ،آیا کارگر می افتد!؟
اگر نه برای قاضی های زمان بکار بگیریم
شاید مشکل حل شود.